یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، همه بودند غیر از خدا!
یه گل بود، پاک و معصوم، یه گل واقعی!
گل قصه ما ،همه باغبونها رو رد میکرد! آخه میدونید؛ هیچ باغبونی نبود که بتونه از گل ما خوب نگهداری کنه.
یه روز یه قاصدک روی گل نشست و براش پیغوم یکی و آورد. گل جواب پیغام و داد و کار به جایی رسید که قاصدک ، مجبور میشد در روز بیشتر از سه ساعت پیغومهای این دو تا رو به هم برسونه.
قاصدک پیغوم میورد : "یعنی تو واقعی میشی؟ میتونم یه روز ببینمت؟ "
گل در جواب یکی از گلبرگهاش و مثل زبون در می آورد.
گل با همه ریشه هایی که اون و به خاک وصل و متصل کرده بودند و نمیذاشتن که راه بره ، باش یه جا قرار گذاشت.


بهترین باغبونی بود که گل تا به حال دیده بود. اصلا سعی نکرد نازیش کنه، اصلا سعی نکرد بش آب بده ولی باغبونیش و خوب به جا آورد.
روزها گذشت و گذشت.
گل یه دونه قاصدک برقی برا خودش خریده بود که هر وقت دلش تنگید، بتونه خیلی سریع ، یه پیغام برای باغبون بفرسته.


روزها گذشت و گذشت.
هنوزم زیر گنبد کبود، همه بودند غیر از خدا.
ریشه های گل، باعث میشد گل نتونه حرکت کنه، ولی باغبون راه میرفت! آزادانه!
باغبون از اینکه به گل آب بده، دیگه خسته شده بود. کار به جایی رسید که گل سرش و خم میکرد که باغبون بش آب بده ولی باغبون دیگه اونم دوست نداشت.
یواش یواش باغبون، رفت عقب. قدم به قدم.
نه دلش میومد یه دفعه گل و ول کنه و نه حوصله آبیاری و نگهداری از گل و داشت.
دیگه قاصدکها هم بیکار شده بودند.
گل خار داشت، ولی خیلی وقت بود خاراش دستهای باغبون و وقتی داشت برگهای اضافی گل و میچید نمیخراشید. خیلی وقت بود، خارهاش دستهای باغبون و ناز میکردند.

گل به باغبون حق میداد!

میدونید همه قشنگی گل به این بود که اینقدر بلند بود که باغبونهای دیگه نمیرسیدن گلبرگاش و ناز کنند. همه قشنگیش به تیغاش بود. حالا که دیگه خم شده بود، چندان جذاب به نظر نمیرسید.
گل قصه ما ، زیر گنبد کبود، که همه بودند غیر از خدا، پژمرده نشد. باغبونشم عوض نکرد. فقط آروم آروم سعی کرد که سرش و دوباره راست کنه و خارهاش رو هم تیز کنه.

نظرتون چیه؟؟!!!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد