دیروز امتحانا به خیر و خوبی تموم شد و من مثل همیشه قبل از تموم شدن امتحانات کلی برنامه برای تعطیلات ریخته بودم .ولی ۳۰ ثانیه بعد از دادن برگه آخرین امتحان همشو فراموش کردم(طبق معمول). امروز صبح ساعت ۱۱.۳۰ از خواب بیدار شدم چون از قدیم گفته اند سحرخیز باش تا کامروا باشی. بعد هم رفتم یه کمی به مامانم در مرتب کردن خونه کمک کردم.چند روز پیش یه حس باحال بودن به من دست داده بود و در همون حال یه چند تا جمله قصار نوشتم."مادر من زن بسیار خوشبختی است چون پسر گلی مثل من دارد.او از این بابت بسیار خوشحال است و به وجود من افتخار می کند."
خوب فعلا بسه. داره خیلی خوش به حالم میشه . راستی نظرتون درباره اینکه هر روز یه قسمت از یه داستان رو اینجا بنویسم چیه؟
منم موافقم هههههههههوووووووووووووووررررررررررراااااااااااااا
اگه تو خودت میگی خوشبحال مامانت من خود مامانم به دختری مانند من افتخار میکنه چون تعطیل و غیر تعطیل دست به سیاه و سفید نمیزنم(از بس ماهم) در مورد داستان هم باید بگم اگه جالب باشه آررررررره ولی لطفا از نوشتن هرگونه داستان اعصاب خورد کن جدا خودداری فرمایید.قبلا از همکاری شما متشکریم با بای
بد نیست فقط وقتش را بیشتر کنید
باید بگم همه از این بر نامه ها دارن .ولی ما از شما بد بخت تر باید صبحه رز ۴ شنبه تازه میرفتیم امتاحان میدادیم .من که فکر کنم یه ۷ـ۸ کیلو یی چاق بشم
ممنون از همه
بای بای
آقا جمعش کن.
به اینم میگن وبلاگ
اسمش رو بذار سال لاگ.
سالی یه بار آپدیت میکنی ؟